باستان شناس آینده



به نام او

مدت چند ماهیه وبلاگ جدیدی خواستم بسازم که کاملا شخصیه و از چیزهایی که در ذهنم میگذره مینوسم اول در بلاگفا و بعد قطع شدن نت اومدم اینجارو به عنوان پشتیان ساختم که اگر باز قطع شد یک راه ارتباطی با دوستانم داشته باشم محیط اینجارو خیلی دوست دارم اکثر بچه هایی که دیدم خیلی با شخصیت و با ادب هستن و درکل کاش زودتر با بیان آشنا میشدم :)

 

وبلاگم در بلاگفا :

باستان

شناس آینده

 

 

باستان شناس


به نام او

 

به این می اندیشم در کدامین سال و کدامین ماه و کدامین هفته و کدامین روز و کدامین ساعت و کدامین ثانیه قلب من از حرکت باز خواهد ایستاد و در کجا در میانه راه زندگی من دیگر نخواهم بود  و زندگی بعد من همچنان جریان خواهد داشت زندگی هرگز و برای هیچکس باز نخواهد ایستاد.

 

سالها خواهد گذشت از زمانی که من نیستم و البته این راهی هست که بقیه هم خواهند رفت و هیچکاری نمیشه کرد و هیچکس از زندگی زنده بیرون نخواهد رفت ولی میتوان با کارهای بازهم بعد لحظه ایستا زنده بود و در قلب و ذهن مردمان زندگی کرد به شرط اینکه امروز که میتوانیم کاری کنیم و اثری از خود باقی بزاریم که ایندگان در میان روزمرگی هایشان یادی هم از ما کنند هرکس به نحوی و شکلی که میتواند خود را برای ایندگان زنده نگه دارد

 

پایان.


به نام او

این مدت یعنی از کنکور به اینور دوران تازه ای بود البته اگر راستشو بخواین باید بگم از شهریور 97 که قضیه کنکور شروع شد دوران تازه ای بودش و خداروشکر  اون خستی ها و تمام اتفاقات نا خوشایند گذشت و تموم شد امروز برنامه های زیادی دارم و تقریبا هدفم رو بهتر از قبل میشناسم دارم کارهایی رو انجام میدم که بیشتر جنبه عملی داره و دارم دیدارهای زیادی انجام میدادم با اساتید و ادمای باتجربه میخوام شروع قویی داشته باشم و بتونم خوب پیش برم

 

یکی از اهدافی که از اولین روزهای که به فکر باستان شناس شدن در ذهنم بود اینه که روزی بتونم بهترین بشم و در دنیا جایگاهی رو بدست بیاریم که لایق یک باستان شناس و ایران شناس ایرانی هست! چیزی که متاسفانه اتفاق میوفته اکثر کتاب های تاریخ و باستان شناسی نوشته خارجی ها و غربی هاست و البته چندتایی هم روسی و ژاپنی و.

اگر چه شاید این حرفم در حال حاضر برای بعضی تداعی فانتزی و توهم کنه ولی این چیزیه که باید بهش برسم به خواست خدا

و تمام تلاشمو خواهم کرد که روزی لایق این باشم که بهم بگن باستان شناس و صرف گرفتن مدرک هدف من نیست گرچه برنامه ای که دارم با گرفتن مدرک دکتری به پایان میرسه ولی با گرفتن مدرک من تنها دانش اموخته باستان شناسی هستم و نه یک باستان شناس این دو باهم خیلی فرق دارن.

دارم تلاش میکنم و سعی میکنم دانش خودمو در مورد سکه شناسی ایران بالا ببرم بعد تکمیل اولین کتابم در مورد سکه شناسی که نخستین تجربه هم برای من خواهد بود وقتمو به سکه شناسی تخصصی تر اختصاص بیشتری بدم و روی یک دوره خاص که حس میکنم احتمالا پادشاهان محلی باشه مثل الیمائی و میشان و شاهان مستقل پارسی یا شاید هم دوره اموی و عباسی که این دومی احتمال بیشتری رو داره و علاقه بیشتری بهش دارم نشون میدم البته باید یک استاد راهنمای خوب هم پیدا کنم مهمترین مشکل و سد راه اینه موزهای ما مخزن تخصصی سکه ندارند و تقریبا کتابهای نوشته شده در پیرامون سکه شناسی بسیار پراکنده هستن و نایاب گاها!!! که من یکی از اهدافم اینه بتونم روزی این خلا رو برطرف کنم.

 

پایان


به نام او

مدت چند ماهیه وبلاگ جدیدی خواستم بسازم که کاملا شخصیه و از چیزهایی که در ذهنم میگذره مینوسم اول در بلاگفا و بعد قطع شدن نت اومدم اینجارو به عنوان پشتیبان ساختم که اگر باز قطع شد یک راه ارتباطی با دوستانم داشته باشم محیط اینجارو خیلی دوست دارم اکثر بچه هایی که دیدم خیلی با شخصیت و با ادب هستن و درکل کاش زودتر با بیان آشنا میشدم :)

 

وبلاگم در بلاگفا :

باستان

شناس آینده

 

 

باستان شناس


به نام او

بازم مینویسم همونطور که در دفتر های خاطراتم نوشتم و در وبلاگ های قدیمی ام میدونم یه روز اگر عمری باشه بازم این نوشته هارو خواهم خوند و اون روز خیلی هاشو اصلا یادم نمیاد در چه حالی نوشتم امروز که اینو مینویسم اتفاق بزرگی رخ داد خیلی بزرگ

میدونم سالها ازش خواهد گذشت ولی فراموش نخواهد شد شاید روزی جراتشو کنم واضح ازش بنویسم ولی امروز اینو میدونم بیش از این دلم راضی نیست اگر عمری باشه وبلاگو کم کم مطالبشو تخصصی تر خواهم کرد و در مورد باستان شناسی هم خواهم نوشت


به نام او

گاهی آدم اشتباه میکنه و متاسفانه خودش نمیخواد قبول کنه که بدجوری هم اشتباه کرده گاهی ورود بعضی ادما از اولشم به زندگی ما یک اشتباه مرگ بار بوده.

با همه این اتفاق ها با همه اومدن و رفتن ها ولی زندگی با ریتمی بی رحمانه در حرکته در همون لحظه ای که کسی در سوگ عزیزترین شخص زندگیشه کس دیگه ای تازه رابطه ای رو شروع کرده و یا در جشن و سرور هست زندگی اینطوریه برای هیچکس از از توقف باز نمی ایسته

ولی یه جاهایی از زندگی یه ادمایی اشتباه میکنن میرن و در آینده میخوان برگردن یا نه شرایط موجود رو که دارن انقدر خرابش میکنن با این امید که این همیشه هستش و خراب نمیشه ولی یجایی توی اینده اون رابطه دیگه تموم شده .

باید حواسمون باشه که چطوری رفتار میکنیم گاهی با رفتارمون طرف مقابلمون رو خسته میکنیم به جای میرسونیمش که میره و ما فکر میکنیم اون مقصره در حالی که خودمون مقصر بودیم

زندگی ادامه داره چه با ادمایی که دوستشون داریم چه بدون اونها فقط ما باید یه راهی پیدا کنیم این دوران سخت رو بگذرونیم هرچند شاید رسیدن به نقطه ای که ارامش بیاره مدتها زمان بگیره و طول بکشه و اون دوران هم بسیار سخت ولی اگر انقدر قوی باشیم به اون روز هم میرسیم که به دردش عادت میکنیم و قلبمون از اون فقط یه یادگاری و زخم داره و نصبت بهش بی حس میشیم

زندگی ادامه داره چه با اونها چه بدون اونها.


شروع قصه ای ما : 26 \1 \ 1396 

پایان قصه ای ما : 5 \ 9 \ 1398

 

 

 

❤️ ( لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا ) ❤️


به نام او

میگن اینکه کسی بیاد توی زندگی کسی حکمتی داشته و رفتنش هم همینطوریه

ولی جای خالی بعضیا برای همیشه درد میکنه این درد این زخم این شکست هیچ وقت جبران نخواهد شد

هیچ وقت جای خالی اون پر نمیشه

شاید گذر زمان باعث بشه نسبت بهش سردتر بشی

ولی جاش هنوز درد میکنه میشه مثل زخم های کهنه و عمیق

جاش برای همیشه میمونه .

کاش بشه هیچکس هیچ وقت مجبور نباشه یه تیکه از جیگرشو ببره

کاش هیچ وقت هیچکس مجبور نشه

کاش سرنوشت هیچکس هستش رو به بود تبدیل نکنه

همین.


پدﺭ ﺑﺰﺭ ﻘﺪﺭ ﺳﺎﺭ ﻣﺸﺪ.
ﺪﺭﺑﺰﺭ ﻣُﺮﺩ
- ﺍﺯ ﺑﺲ ﻪ ﺳﺎﺭ ﺸﺪ -
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺠﺮﺩﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﻪ ﻫﻤﺸﻪ ﺑﻪ ﺟﻠﻘﻪﺍﺵ ﺳﻨﺠﺎﻕ ﻣﺷﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﺪ .
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ
ﺳﺎﻋﺖ ﺳﺎﺯ ﻋﺴ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
ﻪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪ ﺸﺘ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺨﻔ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
- دخترى ﻪ ﺷﺒﻪ ﺟﻮﺍﻧ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭ ﻧﺒﻮﺩ -!
ﺪﺭﺑﺰﺭ ﻘﺪﺭ ﺳﺎﺭ ﻣﺸﺪ.


به نام او

 

حال این روزهایم عجیب است عجیب

هم خوشحالم و هم غمگین

هم میترسم و هم نمیترسم

هم پیروزم و هم شکست خورده

حال یک پُل کابلی که چند تاری از رشته های پیوندش به پایه هاش گسسته.

حال عکاسی که دوربین دارد و صحنه محیا و لنز مناسب ندارد

حال پزشکی که خود بیمار است

خسته از بودن برای نبودن هاااا

خسته از رفاقت با نارفیق

ولی خب چاره چیست؟

امسال یه چیز بزرگ بدست اوردم یه چیز بزرگم از دست دادم

امسال سال عجیبی بود

خیلی بده ادم دلتنگ دوستی بشه که خودش تورو به دست فراموشی سپرده!

یا یاد دوستانی کنی که هرگز سراغتو نمیگیرن نه اینکه پر توقع باشم نه منظورم همون هایست که دوستشون داری بارها سراغشون رو گرفتی ولی همیشه یکطرفه بوده.

همان هایی که سالهاست یک طرفه به دنبالشان میروی

اگر اینان نیز نباشد دنیا را چگونه تاب تحمل است ؟ این همه بی مهری اخر چرا؟

سه سال بود و کنون نیست

او بهترین دوست این سالهایم بود

انگونه که بودنش چون سرابی است وقتی فکر میکنم گاهی شک میکنم که اصلا چطور ممکن است  سه سال ! درحالی که در خیالم چندماهی بیش نیست

حضورش زیبا بود و غم نبودنش

کلا جاده رفاقت برای من همیشه یک طرفه بوده همیشه یک طرفه رفته ام.

همیشه من به دنبالشان

بی انکه کنند یادم


به نام او

مدتی قبل بود به دیدار اسکلت بانویی هفت هزار ساله رفتم در موزه

بانویی که هفت هزار سال بود چهره بر رخ خاک نهاده و چشم هایش را بسته و چنان آرام  بر بستر سنگی خویش خفته که گویی دخترکی بازیکوش بر رخت خواب پر قوی خود خفته

به کنارش رفتم و به او سلام کردم

راستش را بخواهیم نمیدانستم انچه که او از اداب دیدار اول میداند با انچه که من میدانم چقدر تفاوت دارد

کنارش ایستادم به او خیره شدم قد بلندی داشت بیشتر از 170 سانت

فکر میکنم در هنگامه ی زندگی خویش قد بلند و زیبا بود

و اگر درست بر بستر خاطراتم مانده باشد در سال های چهلم زندگی یا کمتر بوده

با خود فکر کردم کمی و از او پرسیدم

توهم عاشق شدی؟

ایا از دست معشوق خود رنجیدی؟ آیا عشق در دوران شما هم ثمره اش جدایی بود؟

نمیدانم ولی فکر میکنم یک ساعت شد که دست به زیر چانه زده

و خیره به او درد و دل کردم

او جوابی نداد

ولی من اورا تصور میکردم به هنگامه ی زندگی اش

بر روی سنگی نشسته و باد گیسوان اورا به این طرف و انطرف میبرد

شاید هم مشغول دلبری های نه اش بوده برای مرد زندگی اش

به این اندیشیدم که ایا مرد او یک جگنجو بوده یا شاید هم یک رئیس قبلیه!

شاید هم یک تاجر که به معامله ای پایاپای میپرداخته؟ براستی که کسی نمیداند

شاید خود او سفالگری بود

خدا میداند بر رخ چند سفال نقش دل زده

غمگین بوده و شاد نقش کرده اکنون رخ کشیده درخاک

کسی چه میداند در اخرین نفس هایش به چه چیز فکر میکرده؟

ایا فرزندانش؟

نمیدانم

ولی هرگاه بر پیکر اسکلت های چند هزار ساله رفتم انها مرا با خود

بردند

به دورانی که

سادگی و سختی باهم امیخته بود

نمیدانم ولی

عجیب برایم حقیقت مرگ نجوا میکنند که

تا چشمی بر هم زنیم ما نیز خفتگانیم

به زیر دست کودکی سرخوش و خندان

دلنوشته مورخ 16 .12 . 1398 خورشیدی در هنگامه ی روزگار کرونایی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها